صدای پای پائیز به گوش میرسد و تنها خاطره ای که از پائیز مانده رفتنِ اوست.
گفتم پائیز و هیچ کس صدای خش خش برگ ها رو نشنید.چه بی صدا فریاد زدند زیر پای ما و در ازدحام پیاده رو های شهر لابلای شمشاد ها گم شدند.
پائیز را میشود شعر شد
میشود خیال بافی کرد
میشود در لابلای باد های پی در پی اش
دنبال عطری گشت
که مدتهاست میان عطر ها گم شده است
.
هیچ کس پائیز را نمیفهمد
پائیز زرد و نارنجی نیست
پائیز سبز است
سبزِ سبزِ.
میشود بجای سبزه ی هفت سین در سفره داشت
و هزار میشود های دیگر که ای کاش می شد.
حالا باران میبارد و من در این بیت سعدی خلاصه می شوم
"
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود
"
در غروبِ سرد و تلخ و بی نشانیَم
منتظر برایِ دستهایِ مهربانیَم
من صدایِ خسته ی پائیز و خش خش ام
بی جهت شبیهِ ابرهای طوفانیَم
پشتِ فصلها چشیده ام رنگِ درد را
در بهارِ دفترم ، فصلِ بارانیَم
من قطارِ گم شده تویِ قلب کوه ها
با تو سر رسیده روزهایِ ویرانیَم
ای مسافران راهِ عشق و عاشقی !
زخم های عشق را در خطوطِ پیشانیَم
در کجایِ این جهان زاده اند مرا؟
هیچ کسی نمی داند که ایرانیَم
مثلِ روزهای سرد و تلخِ حادثه
منتظر برای دستهای مهربانیَم
تو می روی و از تو یک غزل بجا مانده
به گوشِ پرده های شب فقط صدا مانده
کنارِ تشویش و دلهره و ترسِ از کابوس