چه تلخ است تولدی که هیچ کس در آن نباشد
و چه تلخ است پا به این جهان گذاشتن.
همیشه تابستانم سرد بوده و خواهد بود تا در یخ خورشیدش آب شوم.
نمیدانم بغض کنم یا بخندم و یا باید بنویسم "چیزهایی هست که نمیدانی"
چیزهای که نگاه را پر میکند از نمیدانم ها چیزهای که با نگفتنش موافق ترم ، همان چیزهایی که سالهاست کسی نشنیده ، سالهاست حرفهای در گوشی دارم اما با این جماعت ناشنوا و گوشی هایی که خاموش است بهتر است ساکت ماند.
میان بغض و لبخندم حضورت را احساس کردم، حضورت که در تفاله احساساتِ قدیمی، حرف از آینده میزند و امروز آینده ی من است آینده ی دیروز آینده ی ماه قبل و آینده ی سالها پیش.
و امروز از تقویم ها متنفرم .
"سعید قاسمی"
28 تیر