همه جا تاریک است
شب چقدر شب شده است
چشم شب بیدار است
دست شب خون آلود
نور مهتاب کجاست؟
صبح که بی خورشید است
شب که بی ماه شده
با دل خواب زده
ما چرا بیداریم؟
□
خورشید در موهایش طلوع میکند
دختر میخندد
دختر میخندد
دریا آغوش باز میکند
و دختر که پای برهنه ماسه ها را
رج به رج
کوک میزند
به دریا میرسد
دریا شاعر میشود
موج موجِ شعر
پستانهای کوچک دختر را
کنار قافیه های عشق
ردیف میکند
موج، شعر میخواند
شعر، موج میزند
لابه لای موهای دختر
و عطری که هیچکس نمیداند از کجاست
و شعری که تنها آغوش میخواند
آغوش میخواند
آغوش میخواند
سعید قاسمی
شبی که از تو سر زده
شبی که بی تو سر زده
شبی که سر زده تو را
در آسمانِ ابریِ
نگاه خیس چشم من
چنان عبور میدهد
که جانِ بی امانِ من
به تن امان نمیدهد
سعید قاسمی
این شعرو چهار سال پیش نوشتم.آن روزها که من با شعر بودم و مدتی ست که مرا تنها گذاشته.چه دلتنگم چه دلتنگم دارم با غصه میجنگم.
مربع
روز شادیهای یاران میرسد
.....
و بعد از آن میرزا محمد علی صائب تبریزی میفرماید:
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
خوش نمی آید به گل این هایهای عندلیب
......
سعید قاسمی
.
کتابها برای اجساد سالها خفته در گور مرثیه میخوانند
سعید قاسمی