چه تلخ است تولدی که هیچ کس در آن نباشد
و چه تلخ است پا به این جهان گذاشتن.
همیشه تابستانم سرد بوده و خواهد بود تا در یخ خورشیدش آب شوم.
نمیدانم بغض کنم یا بخندم و یا باید بنویسم "چیزهایی هست که نمیدانی"
چیزهای که نگاه را پر میکند از نمیدانم ها چیزهای که با نگفتنش موافق ترم ، همان چیزهایی که سالهاست کسی نشنیده ، سالهاست حرفهای در گوشی دارم اما با این جماعت ناشنوا و گوشی هایی که خاموش است بهتر است ساکت ماند.
میان بغض و لبخندم حضورت را احساس کردم، حضورت که در تفاله احساساتِ قدیمی، حرف از آینده میزند و امروز آینده ی من است آینده ی دیروز آینده ی ماه قبل و آینده ی سالها پیش.
و امروز از تقویم ها متنفرم .
"سعید قاسمی"
28 تیر
راستی آدرس وبلاگی که اینجا گذاشتم آدرس وبلاگ فعالم هست نه بلاگ اسکای که شما قبلترها خوانده اید....
خیلی قبل ها به وبلاگم سر زده بودید... من به وبلاگم سر نزده بودم... حالا آمدم بابت ردپایی که گذاشتید تشکر کنم ... و خواندمتان... دل نوشته هایتان را... زیباست اما نمیدانم چرا مدتهاست باور نمیکنم هیچ مردی عاشقانه حرف بزند...
اما با این جماعت ناشنوا و گوشی هایی که خاموش است بهتر است ساکت ماند.
اییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه ی باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ، ابر اگر ، پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند ، نی لبک آرام
تا سروِ دلارام ، برقصد
پُر شور
پُر ناز بخواند ، شبگیر، سرِ دار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند
یک قدم پیش، یک قدم به عقب
حال ِ من وقت ِ دیدنت این است
حال ِ سرباز ِ بی نوایی که
رو به هر سمت و سو کُنَد... مین است!
مجید آژ
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
می روم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغ های نورانی و دست های گرم دیگر اعتمادی نیست!!
بعضی از شادی ها را دیگران خراب کردند، خیلی از شادی ها را خودمان کوفت خودمان کردیم! زندگی است دیگر… یک وقت هایی نوک پا، نوک پا راه میروی که خیس نشوی، یک زمان هم همه دار و ندارت را به آب میزنی ، دل به دریا میزنی.. هرچه هست داستان یک لحظه است ریا