نفهمیدی دلم را بد شکستی
که سروی بودم اما قد شکستی
کنون از گریه های بی امانم
گریزانم ، گمانم سد شکستی
باران تماشایی شب ، با دو چشم خیس
رفتی و ندانستی از این عشق و بردگی
رفتی که تو را مثل خودم گریه کنم
رفتی و سیاه تر شده رنگِ زندگی
به حسِ انتظار من یک بغل سوال
لمیده در نبودنت بدونِ هر جواب
به چشم های اشک و خون دوباره خندیدی
به من که بد شدم تو را بدونِ انتخاب
یکی مرا درون خود دوباره آتش زد
که شعله های عشق من رسیده تا سراب
صدایِ هی نفس نفس ، نفس نفس تا . . .
رسیدنم به عشق تو ولی درون خواب