صدای پای پائیز به گوش میرسد و تنها خاطره ای که از پائیز مانده رفتنِ اوست.
گفتم پائیز و هیچ کس صدای خش خش برگ ها رو نشنید.چه بی صدا فریاد زدند زیر پای ما و در ازدحام پیاده رو های شهر لابلای شمشاد ها گم شدند.
پائیز را میشود شعر شد
میشود خیال بافی کرد
میشود در لابلای باد های پی در پی اش
دنبال عطری گشت
که مدتهاست میان عطر ها گم شده است
.
هیچ کس پائیز را نمیفهمد
پائیز زرد و نارنجی نیست
پائیز سبز است
سبزِ سبزِ.
میشود بجای سبزه ی هفت سین در سفره داشت
و هزار میشود های دیگر که ای کاش می شد.
حالا باران میبارد و من در این بیت سعدی خلاصه می شوم
"
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود
"
عالی بود عزیز جان