خواهی رفت.
آن زمان که چمدانت را به دست داری و سوار بر قطاری که از تو عجول تر است به سمت آینده ات میروی.
اما منم که در بغضِ آخرین حرفت گم شده ام ، به بی صداترین فریاد ها در دل شب تابستانی ام یخ زده ام.
تو رفته ای و نگاه آخرینت بر چشمانم گرم مانده،با خودم شعر میشوم،با خودم بغض میشوم و خواب در یک قدمی اتاق پرسه میزند.
شبیه جغدی خسته از شب که جبر را اختیار کرده ام و در پوست تنهاییم به اعماق سیاهی ، نشسته غمزده و خسته میمیرم.
"سعید قاسمی"