خواهی رفت.
آن زمان که چمدانت را به دست داری و سوار بر قطاری که از تو عجول تر است به سمت آینده ات میروی.
اما منم که در بغضِ آخرین حرفت گم شده ام ، به بی صداترین فریاد ها در دل شب تابستانی ام یخ زده ام.
تو رفته ای و نگاه آخرینت بر چشمانم گرم مانده،با خودم شعر میشوم،با خودم بغض میشوم و خواب در یک قدمی اتاق پرسه میزند.
شبیه جغدی خسته از شب که جبر را اختیار کرده ام و در پوست تنهاییم به اعماق سیاهی ، نشسته غمزده و خسته میمیرم.
"سعید قاسمی"
ذره ذره های وجودم را به تارهای نازک حس گنگی پیوند می زدم تا امید جوانه زند.
اما...
دریغ که جوانه
بی حضور دل خشکید!
متاسفانه بعضی از آدم ها هستند که :
بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛
بی آب ، دو هفته ؛
بی هوا ، چند دقیقه ؛
و
بی "وجـــدان" ، خـیلی ...
_________________
چه متن قشنگی........آفرین
موفق باشید
ممنون
دست همیشه برای زدن نیست
کار دست همیشه مشت شدن نیست
دست که فقط برای این کار ها نیست
گاهی دست میبخشد
نوازش میکند ، احساس را منتقل میکند
گاهی چشمها به سوی دست توست
دستت را دست کم نگیر
به قول یه دوست :
تعویض یا تبدیل نمی خواهم ... دلم " تغـییر " می خواهد !
تغییری که درونم را دگرگون کند...
روشن کند...
امیدوار کند...
چیزی که ابدی باشد و برای یک بار هم که شده
بیشتر از " یک لحظه " دوام داشته باشد !
با خودم می گویم شاید ...
شاید هنوز وقتش نرسیده!!!
کسی چه میداند...!
شاید هنوز راه رسیدن را پیدا نکرده!!!
اما حسی به من می گوید بالاخره پیدا می کند...
و تا آن روز فقط از من یک چیز می خواهد ...
باشد ای اتفاق ! ...
گرچه کمی پیرتر شده ام
با اینکه دیگر مثل آنوقت ها عجیب نیستم
اما خیالت راحت باشد...
من صبورم...