نفهمیدی دلم را بد شکستی
که سروی بودم اما قد شکستی
کنون از گریه های بی امانم
گریزانم ، گمانم سد شکستی
باران تماشایی شب ، با دو چشم خیس
رفتی و ندانستی از این عشق و بردگی
رفتی که تو را مثل خودم گریه کنم
رفتی و سیاه تر شده رنگِ زندگی
به حسِ انتظار من یک بغل سوال
لمیده در نبودنت بدونِ هر جواب
به چشم های اشک و خون دوباره خندیدی
به من که بد شدم تو را بدونِ انتخاب
یکی مرا درون خود دوباره آتش زد
که شعله های عشق من رسیده تا سراب
صدایِ هی نفس نفس ، نفس نفس تا . . .
رسیدنم به عشق تو ولی درون خواب
چرا ای دل هوایِ خانه سرد است؟
هوایِ عاشقی همراهِ درد است!
نمی دانم چرا از روزِ اول
سرایِ عاشقان جایِ نبرد است
/سعید قاسمی/
مترسک دردِ عاشق را نداند
غمِ دریا و قایق را نداند
اگر چه روز و شب بیدار مانده
ز تنهایی حقایق را نداند
/سعید قاسمی/